بهترین هدیه زندگیمون3

یه دختر دارم شاه نداره صورتی داره مااااااه نداره

دندون

بسم رب آخخخخخخ که چه حالی میده بعد چند روز که آب دهن بچه همه لباساشو خیس میکنه و مدام بی تابه ناامید و خسته داری بهش غذا میده که یهو تق تق تق صدا میاد؟  صدای چی بوووود؟  دندوووووون؟؟؟😍 هورااااااا جیغ و داد که بدویید بدویید خانم خوشگله دندونش در اومدههههه الهی من قربون تو و اون دندون خوشگلت بشم بلهههه گل دختر ما در تاریخ99/7/6 در سن 7ماه و 18 روزگی دندون خوشگلش دراومد🤭 الهی که با دندونات🎂 گوشت و کباااب بخوری🍔 رزق حلاااال بخوری😇 به خاله مریمش زنگ زدم و گفتم یه کیک دندونی خوشگل واسش درست کنه و آخر هفته بریم خونه مامانی و یه جشن کوچولو بگیریم ان شاء الله منم برم زودتر لباس...
7 مهر 1399

چهل روزگی و شروع سال 99

بسم رب   سلام سلام سلام گل دخترمون در روز پنج شنبه 29 اسفند 98 چهل روزش تموم شد💓 منم بردمش حموم چله و لباس خوشکلی که مامانم براش خریده بود و مشهد حرم آقا برام تبرک کرده بود تنش کردم.  البته چون شب شهادت امام موسی کاظم (ع) بود کیک براش درست نکردم ولی طلبش.  روز بعدش ساعت هفت و بیست دقیقه صبح روز جمعه سال تحویل بود. شب هفت سین کوچیکی چیدم و همه چی رو آماده کردم فاطمه ام که طبق عادت همه بچه ها بعد حموم اساسی خوابیده بود صبح زود بیدار شد و متاسفانه لحظه سال تحویل دوباره خوابش گرفته بود و حسابی گریه کرد و من بردم دستشویی شستمش و تا اومدم بیرون درحال پوشک کردن بودم که سال تحویل شد😆 و خلاصه من اصلا نفهمیدم سال چط...
3 فروردين 1399

روز زایمان

بسم رب   چون معلوم نبود شب تولد علی کجا هستم و میتونم براش تولد بگیرم یا نه روز سشنبه 15 بهمن تو خونه خودمون یه تولد کوچولو براش گرفتیم.😘 بالاخره اون روز خاص از راه رسید 😇 دکتر بهم نامه داد و گفت 19 بهمن 8 صبح بیا بلوک زایمان.😍 وای چه روز پر استرسیه اون روز. طبق معمول تو ترافیک اتوبان همت گیر کردیم و بجای 8 ساعت 9 رسیدیم بیمارستان بقیه الله. دکترم با عجله اومد و گفت چرا دیر اومدی من باید برم و زود و باش این حرفا ولی متاسفانه کارای اداری قبل زایمان زیاد بود و طول کشید.لباسامو تحویل گرفتم با مامانم و اسماعیل و میثم که باهام اومده بودن خداحافظی کردم و اماده شدم رفتم تو اتاق انتظار اتاق عمل. همه کارام انجام شده ب...
3 اسفند 1398

نام گذاری

بسم رب   آخ که این اسم انتخاب کردن چقدرررر سخته🤕 مخصوصا اسم دختر چون ما دوازده تا امام داریم و کلی اسم مذهبی قشنگ پسرونه ولی اسم دخترونه مذهبی خیلی کمه😐 من همیشه عاشق اسم رقیه بودم و هستم ولی متاسفانه با استقبال روبرو نشد و هیشکی راضی به این اسم نشد . زینبم که خودم بودم. فاطمه هم مامانم و بچه خواهر شوهر جان. یه اسمی که ما همیشه خیلی دوستش داشتیم و از زمان علی میگفتیم اگه دختر بود این اسمو میذاریم ریحانه بود. اسم لطیف و قشنگ و مذهبی بود. ولی به دل من نمینشست و من دلم اسم خود اهل بیت رو میخواست نه لقب و کنیه🤔 ولی بهر حال رو این اسم به توافق رسیدیم یه جشن کوچولو گرفتیم کیک خریدیم و روش اسم ریحانه رو نوشتیم...
3 اسفند 1398

شروع کار وبلاگ دختر قشنگم

بسم رب   سلااااااااااام سلاااااااام سلااااااام یه سلام پر از خوشحالی بخاطر لطف خدا که بازم شامل حالمون شد و حال و هوای خونمون رو حسابی صورتی و شاد کرد😍 اواخر خرداد بود که فهمیدم باردارم و حسابی ذوق کردم کلی جشن گرفتیم و کیک خریدیم و شادی کردیم.🍰 از همه خوشحال تر داداش علی بود که روز شماری میکرد تا تولد نی نی🍼 البته داداش میثمم خوشحال بود ولی چون سنش کم بود و فقط سه سالش بود خیلی متوجه نمیشد نی نی تو راهه یعنی چی😐 البته اواخر بارداری دیگه بزرگ تر شده بود و میفهمید و همش با نی نی تو شکمم صحبت میکرد و منم به جای نی نی جواب میدادم و اون کیف میکرد😆 چند ماه اول طبق معمول به سختی و ویار سخت گذشت و خداروشکر تو تابستو...
3 اسفند 1398
1