بهترین هدیه زندگیمون3

یه دختر دارم شاه نداره صورتی داره مااااااه نداره

نام گذاری

1398/12/3 19:11
نویسنده : مامان زینب
485 بازدید
اشتراک گذاری

بسم رب

 

آخ که این اسم انتخاب کردن چقدرررر سخته🤕

مخصوصا اسم دختر چون ما دوازده تا امام داریم و کلی اسم مذهبی قشنگ پسرونه ولی اسم دخترونه مذهبی خیلی کمه😐

من همیشه عاشق اسم رقیه بودم و هستم ولی متاسفانه با استقبال روبرو نشد و هیشکی راضی به این اسم نشد .

زینبم که خودم بودم.

فاطمه هم مامانم و بچه خواهر شوهر جان.

یه اسمی که ما همیشه خیلی دوستش داشتیم و از زمان علی میگفتیم اگه دختر بود این اسمو میذاریم ریحانه بود.

اسم لطیف و قشنگ و مذهبی بود.

ولی به دل من نمینشست و من دلم اسم خود اهل بیت رو میخواست نه لقب و کنیه🤔

ولی بهر حال رو این اسم به توافق رسیدیم یه جشن کوچولو گرفتیم کیک خریدیم و روش اسم ریحانه رو نوشتیم و یه جورایی هم شیرینی دختر دار شدنمونو دادیم هم جشن نامگذاری بود.

روزها گذشت تا دوروز مونده به زایمانم اتفاق عجیبی برام افتاد خیلی عجیب.🙁

ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدم و حسابی تشنه بودم از تو یخچال یه شیر خیلی خنک برداشتم و خوردم ولی به قلبم خیلی فشار اورد.

اومدم بخوابم که دیدم از شدت درد قلب نیمتونم بخوابم چشمام باز بود و به بچه ها که خواب بودن نگاه میکردم.

یهو خوابم برد و تو خواب دیدم یه عده ادم خیلی دور تر از من نشستن و قرآن میخونن و یه مرد خیلی قد بلند و سیاه پوش کنارشونه به من گفت به اینا بگو الرحمن تورو هم بخونن گفتم اخه ازم دورن نمیشنون صدامو و یهو از خواب پریدم خیلی ترسیده بودم داشتم به خوابم فکر میکردم که یهو پلکم سنگین شد طوری که نمیخواستم ببندمش ولی انگار یه قدرتی بزور بستش و کنارم همون مرد قد بلند رو دیدم و شروع کرد جونمو از پام کشید بیرون و بالاسرم یه دالان نورانی باز شد و منو با سرعت زیاد میبرد به سمت بالا.

خیلی دست و پا میزدم و گریه میکردم و همینطور با سرعت از جسمم دور میشدم در حالی که همه رو از اون بالا میدیدم و زندگیم مثل یه فیلم داشت جلو چشمام رد میشد به اون مرد که انگار روح من تو دستاش بود و بالا میبرد التماس میکردم که ولم کن و اون در جوابم میخندید گفتم من حامله ام خواهش میکنم جونمو نگیر چطور دلت میاد نگاه کن بچه داره تو شکمم تکون میخوره.و اون میخندید.یک آن به ذهنم رسید از حضرت زهرا کمک بخوام.

با گریه و با صدای بلند گفتم یا فاطمه تو خودت مادر بودی به بچه هام نگاه کن خوابیدن اگه بیدار شن و ببینن مادرشون رفته چه حالی میشن یا فاطمه بچم داره تو شکمم تکون میخوره توروخدا واسطه شو الان خدا جونمو نگیره.من جبران میکنم.

همینطور که خواهش میکردم اون مرد یهو منو رها کرد و روحم مثل یه سقوط آزاد افتاد پایین با سرعت و محکم روحم برگشت تو جسمم و از جام پریدم.

اینا خواب نبود و همه واقعا برام اتفاق افتاد تعریف کردن اون لحظات وحشتناک برام ممکن نیست چون اون حالت ها در قالب کلمات نمیگنجه ولی فقط میدونم خدا به واسطه کرامت حضرت زهرا جون دوباره بهم داد.

همون روز اسمشو تغییر دادم و گذاشتم فاطمه تا فقط ذره ای از لطف خانم فاطمه زهرا (س)در حق خودم و بچه هامو جبران کرده باشم.

خداروشکر این اسم با اقبال زیادی مواجه شد و همه خوشحال شدن از انتخابش😍

  کسایی که ماجرارو نمیدونن همچنان در بهت و حیرت به سر میبرن😅

 

اینم از ماجرای نامگذاری فاطمه خانم ما که نظر کرده خانم فاطمه زهراست

که همیشه در همه عمرم اردات ویژه ای به این بانوی بزرگوار داشتم و دارم و خواهم داشت😇

ان شاالله این دختر گلمون در همه عمرش حضرت فاطمه(س)رو  الگوی خودش قرار بده

و باعث رو سفیدی من پیش مادرمون زهرا (س)بشه😘

پسندها (2)

نظرات (1)

سیما
3 اسفند 98 22:35
چه قدر شرایط سختی
این اتفاقات خواب بود یا واقعا اتفاق افتاده؟
به هر حال خوشحالم که سلامتید و سایتون روی سر کوچولوهاتون.
فاطمه هم بسیار اسم زیباییه
مبارکش باشه⁦❤️⁩⁦❤️⁩
مامان زینب
پاسخ
نه خواب نبود واقعا برام اتفاق افتاد. هنوز خودم توشوکم ولی زیادم بهش فکر کنم حالم بد میشه ممنون از لطفتون💓