روز زایمان
بسم رب
چون معلوم نبود شب تولد علی کجا هستم و میتونم براش تولد بگیرم یا نه روز سشنبه 15 بهمن تو خونه خودمون یه تولد کوچولو براش گرفتیم.😘
بالاخره اون روز خاص از راه رسید 😇
دکتر بهم نامه داد و گفت 19 بهمن 8 صبح بیا بلوک زایمان.😍
وای چه روز پر استرسیه اون روز.
طبق معمول تو ترافیک اتوبان همت گیر کردیم و بجای 8 ساعت 9 رسیدیم بیمارستان بقیه الله.
دکترم با عجله اومد و گفت چرا دیر اومدی من باید برم و زود و باش این حرفا ولی متاسفانه کارای اداری قبل زایمان زیاد بود و طول کشید.لباسامو تحویل گرفتم با مامانم و اسماعیل و میثم که باهام اومده بودن خداحافظی کردم و اماده شدم رفتم تو اتاق انتظار اتاق عمل.
همه کارام انجام شده بود که شنیدم دکترم به همکاراش گفت من دیرم شده میرم و 12 میام خیلی ناراحت شدم
خیلیییییی خیلییییی
گفتم حالا تا دوازده من چیکار کنم از طرفی دلم پیش میثم بود که چقدر باید معطل بشه و سخته میشه.
این دو ساعت برام خیلی طولانی شد.اذان که گفت نمازمو خوندم و منتظر دکتر که دیدم یک شد و نیومد دو شد و نیومد سه شد و ینومد دیگه رسما گریه میکردم از ناراحتی و کلا روحیمو باخته بودم از همه بدتر از شبش نشاتا بودم و برای یه زن حامله این همه ساعت گشنگی واقعا سخته🙁
هر چی گفتم حالم بده کسی متوجه نمیشد تا از حال رفتم اومدن بالاسرم دیدن فشارم افتاده سریع برام سرم قندی زدن و منم گلاب به روتون حسابی بالا اوردم از شدت ضعف🤢
بالاخره ساعت 3 و نیم دکترم اومد و رفتم اتاق عمل😖
با وجود اصرارم به بیهوشی کامل قبول نکردن و از کمر بی حس کردن 🤒
شنیدن مراحل عمل برام خیلی سخت بود و حین عمل هم بالا میاوردم واقعا شرایط سخت و تلخی بود و فقط دعا میکردم زودتر تموم شه دکتر حسن خانی که بخاطر تیپ باحال حزب اللهیش و جوون بودنش خیلی دوستش دارم اومد بالاسرم و گفت تقصیر خودت بود دیر اومدیا بعدش دیگه اتاق عمل پر بود و برای همین عملت دیر شد منم بخاطر گل روش بخشیدمش😅
بهم گفت زینب آیت الکرسی بخون شروع کنیم و خودشم آیت الکرسی خوند و شروع کرد و خیلی سریع نی نی رو بدنیا اورد.😀
بچه که بدنیا اومد صداشو شنیدم و منتظر بودم بیارن ببینمش ولی بی تربیتا نیاوردنش گفتن چون سی و هفت هفته بدنیا اومده فورا باید بره بخش مراقبت های ویژه نوزادان🙄
بالاخره عمل سخت و دردناکم تموم شد و رفتم ریکاوری و خیلی سریع هم بردنم بخش🙂
اسماعیل و مامان اومدن بالاسرم میثمم بود.گفتم بچه رو دیدید ؟حالش خوبه گفتن اره خیلی شبیه میثمه خیلی نازه گفتم سالمه؟گفتن آرهههه و منم تو دلم با تمام وجود خداروشکر کردم رفتیم بخش یه ساعتی گذشت دیدم پرستار نوزادان بخش فاطمه رو اورد خیلییییی کوچولو بود لباس سفید خوشگلشم تنش بود و مثل یه عروسک تو بغل پرستار بود😊
.پرستار گفت چون وزنش بالای دو کیلو هست و ریه هاشم تشکیل شده نیاز نیست تو دستگاه باشه و اوردمش برات.👌
تا دیدمش از خوشحالی زدم زیر گریه.😭
فرداش قبل ساعت ملاقات مرخص شدم و کسی نتونست بیاد ملاقاتم😏
فیلمبردار گرفته بودم و ساعت اخر اومد عکس و فیلم گرفت و ما برگشتیم خونه🙃
طبق معمول خاله مریمه فاطمه خانم سنگ تموم گذاشته بود و خونه رو حسابی تزیین کرده بود و عکسای فاطمه رو چسبونده بود رو تخت و براش چندتا هدیه خوشگلم اماده کرده بود که عکساشو بعدا میذارم.براش کیکای کوچولو پخته بود روشم اسم فاطمه رو نوشته بود.🤩
خلاصه یه استقبال شاد و خوشگل.ممنون از خاله مریم و عمو امین بابت زحماتشون🌷
و ممنون از مامانی که این چند روز حسابی خسته شد.البته بهتره بگم این چند ماه😍
برای بچه ها زا قبل کادو خریده بودم برای میثم و امیر مهدی تانک و برای علی و طاها لیزر
ولی برای علی هیچ هدیه بهتر از خود فاطمه نبود خیلی خیلی دوستش داره و براش کارت پستال درست کرده بود و همش دوست داشت فاطمه فقط تو بغل خودش باشه و الانم واقعا کمکم میکنه و همش میاد پیش فاطمه.😊
بعد از 4 تا نوه پسر تو خونه مامانم اینا حضور این خانم خوشگله دنیای هممونو حسابی صورتی و شاد و متفاوت کرد🤗
قدمت مبارک دختر عزیزم